• امروز : سه شنبه, ۱۰ تیر , ۱۴۰۴
  • برابر با : Tuesday - 1 July - 2025
1

دیگر صدای جغجغه پیر مرد نمی آید

  • کد خبر : 17842
  • 24 آبان 1403 - 20:19
دیگر صدای جغجغه پیر مرد نمی آید
امروز عصر بعد از مدت ها مسیرم افتاد به میدان ساعت. جای پیرمرد دست فروش خالی بود ، اما رد دردهایی که سال های سال بر دوش می کشید در سنگ فرش های میدان ساعت جا مانده بود.

هادی دهقانی: امروز عصر بعد از مدت ها مسیرم افتاد به میدان ساعت. جای پیرمرد دست فروش خالی بود ، اما رد دردهایی که سال های سال بر دوش می کشید در سنگ فرش های میدان ساعت جا مانده بود.
بیشتر در این مسیر بساط می کرد و اسباب بازی می فروخت. منتظر عابری می نشست که همراهش بچه ای داشته باشد که شاید بیاید و چیزی بخرد. آنقدر با حجب و حیا بود که صدها بار از جلویش رد شده بودم حتی یک بار نگفته بود بیا از من چیزی بخر‌.
امروز عصر جای پیر مرد دست فروش در میدان ساعت خالی بود، همان پسر بچه ی هفتاد ساله،که موهایش سفید شده و پای چشمهایش حسابی چروک افتاده بود از بس که بی محابا می خندید برای بچه های رهگذر. همان که صورتش،شبیه تمام آدمهایی بود که روزگار،از همان بسم الله خلقت،یک درد اضافی و البته یک لبخند همیشگی چپانده توی صورتش. و به لطف همین دست و دلبازی روزگار ،چشمهای خسته اش مهربانتر شده بود و دلش نازک تر.انگار که سرنوشت،مُهر شناسایی زده باشد روی صورت ماهش.
آدم پاک و ساده ای که شاید ذهنش به حساب و کتاب کردن قد نمی داد اما ،بی دریغ مهربان بودن را خوب بلد بود.
جوری می خندید که انگار تمام دلخوشی های دنیا را یکجا بخشیده باشند به او.گاهی که سرکیف بود برای بچه ها آواز هم می خواند،راه می رفت وبه تمام عابران عبوس وغمگین،سلام می داد و یک جور قشنگی لبخند می زد که چروکهای دور چشمش عمیق تر می شدند.
بعضی وقتها هم که حوصله نداشت، می نشست روی سنگ فرش میدان ساعت و به نقطه ی نامعلومی خیره می شد ، تجسم رویای محال شیرینی در دور دست را می شد توی برق چشمهای خاکستری اش دید.
یکی گفت ، زندگی سختی داشت..
و من فکر می کنم که شاید هم نه.کسی چه می داند که زندگی به کدام ما سخت تر گرفته است.کداممان شبهای بیشتری را بیدار مانده و بغض،مثل بختکی روی گلویش چنگ انداخته ؟کسی چه می داند آن وقتهایی که پیرمرد دست فروش ،جغجغه به دست تکیه داده به ستون عمارت میدان ساعت می ایستاد،دلتنگ کسی بوده یا نه.یا چند بار مجبور شده ادای خندیدن را دربیاورد درست آن موقعی که هزار پرنده ی غمگین توی دلش گریه می کرده اند؟
کسی چه می داند؟
حالا اما دیگر هرچه که بود گذشته است.خیالت راحت مهمان هر روزه میدان ساعت.هیچ چیز مهمی را از دست نداده ای. فقط بدان که چقدر به آن مهربانی بی اندازه ات غبطه می خوردیم. به خنده های بلند و از ته دلت. به چشم هایت که مثل ستاره می درخشیدند. و حالا هم به رفتن ات .
یادت باشد هر جا که باشی برایمان لبخند و باران بفرست.

لینک کوتاه : https://sonkhabar.ir/?p=17842

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.